به روایتِ من...

نوشتن از چیزهایی که گفتنش سخته...

من کاسه‌ام یا اقیانوس...؟!

می گوید: سنگ‌ریزه‌ای را درون یک کاسه کوچکِ پرآب بیندازی موج برمی دارد. درون یک اقیانوس اما، انگار نه انگار...

 

حالا ببین تو آن کاسه کوچکی یا آن اقیانوس؟ ببین از حادثه ها و رنج ها موج برمی داری یا چنان‌ آرامی که نه انگار...همچون یک اقیانوس...؟!

 

***

 

شرمگین می شوم...

۱۸ آذر ۹۹ ، ۱۱:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیمین صمدی

رنج‌های آدمی...


رنج‌های آدمی دو دسته اند...

اول رنج‌هایی که از درون خودش به او می‌رسد و دوم رنج‌هایی که از بیرون...

رنج‌های بیرونی برای همه آدم‌ها مشترک‌اند و واقعی. هرچند که هرکس بسته به میزان استقامت و ایمانش از آنها رنج می‌کشد. مثل مرگِ عزیز، فراقِ دوست، بیماری، فقر و چنین رنج‌هایی که برای همه آدم‌ها رنج‌اند و اندوه‌زا...

رنج های درونیِ آدم را اما خودش می سازد. با افکارش، اوهامش، خیالاتش...می افتد به جان خودش با فکرهای بیهوده. مثل موریانه‌ای که ذره ذره مسیر پیش رویش را می‌جَوَد و جلو می‌رود، آدم هم خودش را خراش می‌دهد، می‌جَوَد، ویران می‌کند...که چه؟ که به خیال خودش اوضاع بهتری برای خودش بسازد. غافل از اینکه این رنج‌ها مثل یخی در زیر آفتاب تند تموز، وجودش را آب می‌کنند، ویران میکنند، نابود می‌کنند! یک نابودیِ بی‌بازگشتِ بی‌جبران...

«انّ الانسان لفی خُسر» : حقیقتا انسان دستخوش زیان است...

بعضی گفته‌اند در این آیه مبارکه، «خُسر» تعبیر از تکه یخی است که در زیر آفتاب آب می‌شود و می‌میرد...یعنی انسان با خودش کاری می‌کند چنین دهشتناک...و چه زیانی بالاتر از این که انسان تیشه بردارد به ریشه خودش بکوبد؟

*

رنج‌های آدمی دو دسته‌اند...

رنج‌های واقعی را علاجی‌ست. درمانی‌ست...تمام می‌شوند بالاخره...

مرگِ عزیز را زمان درمان می‌کند تا حدی، بیماری و فقر را هم...

رنج‌های درونی را اما نه! فکرِ مریض، خیالاتِ مریض، اوهام و باورهای غلط را به سادگی درمانی نیست. زمان می‌بَرَد، یک عمر شاید تا آدم بتواند قالب فکرش را عوض کند...

این به خود آمدن اما هرچه زودتر، خسارتِ کمتر، خُسرانِ کمتر...

۱۰ آذر ۹۹ ، ۱۳:۱۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سیمین صمدی

شیرینیِِ شعر بایزید...

دو سه روزی ست بیتی از بایزید بسطامی (از عرفای بزرگ تاریخ) را با خودم زمزمه می کنم و جانم از حلاوت حقیقت گویی اش تازه می شود. بایزید می گوید:

می توان دانست گنجی هست در ویرانه اش

هر که می دزدد ز مردم خویش را عیّاروار...

 

بارها و بارها به تجربه دریافته ام که آمد و شدِ زیاد با مردم، غرق شدن در رابطه هایشان و همراهی کردن با زندگی شان چیزی به جز حسرت برایم به دنبال نداشته. حسرتِ از دست دادن خودم، از دست دادنِ خلوتم، از دست دادنِ درونیاتم...

واقعیت این است که آدم نمی تواند یکبار برای همیشه چیزی را در درون خودش شکل بدهد. چون مدام در حال تغییر و تحول است و این تغییر درست وقتی که زیاد با مردم یکی شده ام بیشتر و بیشتر شده. مردم گیج و مسخم می کنند. به باورهایم لطمه می زنند. از خودم دورم می کنند و دست آخر که ملغمه ای از منِ بی هویت ساخته شد معرکه را رها می کنند و می روند...

آمد و شد با مردم حد و حدود دارد. تعریف دارد. گزینشی است. باید بدانم گوشم را برای شنیدن به چه حرف هایی صرف می کنم و چشمم را برای تماشای چه منظره ای...باید بدانم که نباید هیچوقت خلوتم را با آمد و شد با هیچکس برهم بزنم. باید در این یک مورد هم که شده خودخواه باشم...چون می دانم که آدمِ بی خلوت، آدم بشو نیست!

 

به چشم بر هم زدنی 35 ساله شدم و به چشم بر هم زدن دیگری (اگر عمرم به دنیا باشد) 40 ساله خواهم شد و آنوقت دیگر عمده فرصتِ آدم شدن را از کف داده ام...

 

بایزید در ادامه این شعر چنین می فرماید:

 

آنکس که خدا را شناخت، با خلق خدایش لذتی نخواهد بود و کسی را که دنیا را شناخت زیستن در آن لذتش نبخشد...

۰۵ آذر ۹۹ ، ۱۰:۱۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیمین صمدی

آقاسید...

آقا سید عزیزمان از دنیا رفت و حالا چهارده روز است که سایه بابرکتش از سر ما و این دنیا کم شده.

آقا سید مرد خدا بود. چشم های نافذ و کلام گیرایی داشت. از جوانی دل به عشق بیکران مولا علی بسته بود و در هفتاد و چهار سالگی کافی بود یک بار نام مولا را جلویش به زبان بیاوری، اشک چنان از گونه های چروک و سالخورده اش جاری می شد که بی بهانه دلت به درد می آمد...

آقاسید «شیخ غمگیر» بود. در اتاق کوچکش که مشرف به باغچه ای بزرگ و پر دار و درخت بود پای  سماورِ همیشه جوشانش می نشست و گوش به درددل مردمی می سپرد که از راه های دور و نزدیک برای دیدن و دست به دعا برداشتن به سراغش می آمدند. هرکس با دلی پراندوه پا به این اتاق می گذاشت، با قلبی امیدوار و شاد از آن خارج می شد. در حقیقت آقاسید غم ها را می گرفت و در خودش حل می کرد. خودش از هجوم این همه اندوه زخمی بود، اما همین که خنده به لب مردم می دید، برایش بس بود...

هرکسی می آمد دردی در دل داشت. یکی بدهکاری داشت و جیبش خالی بود، یکی بچه بیمار داشت، دیگری کار و کاسبی اش نمی چرخید، آن یکی بخت خوب برای دختر یا پسرش می خواست و...آقاسید همه را می شنید. با چشم های درشت نافذش نگاهش می کرد و نمی دانم همان وقت به او دعا می کرد برای روا شدن حاجتش یا می گذاشت وقتی در خلوت با خدای خودش به راز و نیاز می نشست...

اولین باری که در محضر آقاسید حاضر شدم، دل توی دلم نبود. زانو به زانویش نشسته بودم. آقاسید مثل همیشه پک های طولانی به سیگار می زد و به من خیره شده بود. از نگاه سنگینش معذب نمی شدم، تو گویی پدری یا پدربزرگی چنین خیرخواهانه و با مهر به بچه اش نگاه می کرد. با صدای رسایی پرسید: «از خدا چه می خواهی؟». برای جواب دادن به این سوال آماده نبودم. خیلی چیزها از خدا می خواستم اما در آن لحظه فقط به زبانم جاری شد که بگویم: «عاقبت به خیری...مرگ شیرین و راحت...» آقاسید خندید...به همسرم که کنار من نشسته بود اشاره ای کرد و گفت: «به این مرد خوبی کن، شک نکن عاقبت به خیر می شوی...»

***

آقاسید را شناختم اما نشناختم! هرگز ندانستم در سراچه سینه ملتهبش چه ها که از عشق به خدا و آل خدا نمی گذشت. می دانستم که او اهل کرامات بود. پارچه سبزرنگی که رویش نوشته بود «علی ولی الله» و بالای طاقچه اتاقش نصب بود همه رمز و راز زندگی این مرد بود. او مرید مولا بود و هرچه به خلایق می داد را به اذن و مدد مولا می داد. او از خودش چیزی نداشت. ادعایی هم نداشت...

حالا چهارده روز است که آقاسید رفته و همه آنها که به او «بابا» می گفتند را یتیم کرده است. جسم آقاسید در دامنه کوه سیدمحمد به آغوش خاک رفته و فقط خدا می داند که روحش حالا در چه عوالمی سیر می کند. زندگی برزخی آقاسید از چهارده روز پیش آغاز شده و او حالا بعد از هفتاد و چهار سال یتیم نوازی و غمگیری و بخشیدن همه دار و ندارش آن هم برای سه بار پیاپی از جوانی تا امروز، در جوار رحمت خداوند بزرگ و در زیر سایه مولایش علی به حیاتش ادامه می دهد...

می دانم که آقاسید حتی حالا هم دست به دعا دارد برایمان...

۲۷ آبان ۹۹ ، ۱۵:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیمین صمدی

عشق تو به من...

در اندیشه بعضی از فلاسفه و متفکران غیرمُلحد، ایجاد عالم هستی ازسوی خدا دلیل منطقی ندارد! چرا که او موجودی‌ست کامل، بی‌نیاز و بی‌نقص که از ایجاد عالم هستی و موجودات آن به‌دنبال رفع نیاز و حاجتی نبوده...


آنها معتقدند ایجاد عالم توسط این موجود هدفی به‌جز "محبت" و "عشق" نمی‌تواند داشته باشد. میل و عشق به غیر از خودش باعث و بانی چنین آفرینشی شده تا او خود را در وجود آفریده‌هایش متجلی ببیند...

۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۳:۱۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیمین صمدی

به اعتبار تو...

دمدمه های صبح رو به آسمان توی گوشش گفتم: «به اعتبار تو پیش کسی ریش گرو گذاشته ام...ریشم را نسوزان...»

 

لبخند زد به گمانم...

 

۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۳:۰۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیمین صمدی

من و خودم!

دوست ندارم کسی یا چیزی مرا از خودم بگیرد و حائل شود میان ما. همین دیشب هم با اینستاگرام خداحافظی کردم برای همین. برای اینکه آمده بود درست نشسته بود وسط فکرها و خیالاتم. دغدغه ساخته بود برایم که چطور به نظر بیایم. چطور بنویسم و از چه بنویسم که «دیگران» بیشتر دوست بدارند! این دیگران را اگر بخواهند بیایند بنشینند میان من و خودم، دوست ندارم...

.

پررنگ ترین لحظه های لذت بخشم در زندگی وقت هایی بوده که جایی در گوشه پنهان ذهنم، آنجا که هیچ اثری از فکری و خیالی زائد نیست خودم را پیدا کرده ام. با خودم روبرو شده ام و بعد یک مواجهه لذت بخش و رویایی با آن معشوق ابدی و ازلی جهان نصیبم شده...

۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۵:۳۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیمین صمدی

مادرِ توی فیلم!

مادرِ میانسالِ توی فیلم تمام‌قد می‌ایستد جلوی دختر جوانِ توی فیلم و زل می‌زند توی چشم‌هایش. بعد بازوهایش را حلقه می‌کند دور شانه‌های دختر و می‌چسباندش به خودش. چند ثانیه بعد آرام زیر گوشش می‌گوید: «هرچی روی شونه‌هات هست رو بزار روی شونه‌های من! من برای همین اینجام...»

...

شبِ قبل از تماشای فیلم که خیلی بغض داشته ام، آمده ای به خوابم. شاید همان وقت که هنگام عبور از جلوی قاب عکست چشمم به چشم های روشن و زنده ات افتاده و توی دلم بهت گفته ام: «کجایی مامان؟»، دلت لرزیده و عزم کرده ای همان شب بیایی سری به دختر تنهایت بزنی...

توی خوابم میان گلدان های پرگل بزرگی که دورتادورت را گرفته و می دانم که خودت همه شان را کاشته ای، نشسته ای و داری گیاه دیگری را با دست های خودت توی گلدان می کاری. دامن ساده صورتی پوشیده ای با پیراهن کوتاه گلدار...

می آیم به سویت. مرا می بینی و می آیی به سویم. همدیگر را بغل می کنیم و به آغوش هم می چسبیم...

می گویم: «کجایی مامان دلم خیلی برات تنگه...» و تو می خندی و می گویی: «من همینجام...»

۱۹ آبان ۹۹ ، ۱۳:۲۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سیمین صمدی

چرا نمی‌خواهم عوض بشوم!

یک شب پاییزی که باد هوهوی نرمی در کوچه به‌راه انداخته و زور می‌زند تا از درزهای پنجره بیاید تو، دراز کشیده ام روی کاناپه و به این فکر می‌کنم که چرا بلد نیستم آش دوغ بپزم؟ چرا مثل بچه آدم نمی‌روم توی گوگل بزنم "دستور پخت آش دوغ" و راهش را یاد بگیرم؟ چرا گاهی این همه در برابر یاد گرفتن چیزهایی که بلدشان نیستم، مقاومت دارم؟!

این چرای آخری را که همسرم بارها با دلخوری و حیرت ازم پرسیده و فقط توانسته ام خیره خیره نگاهش کنم و زبانم به دادن هیچ جوابی نچرخیده، بیشتر از چراهای قبلی توی ذهنم چرخ می خورد و دست آخر باز بی آنکه جوابی برایش داشته باشم می رود یک جایی توی ذهنم گم و گور می شود...

بعد به این فکر می کنم که خیلی وقت ها توی زندگی، خودم را زده ام به آن راه! همان راهی که به کوچه علی چپ ختم می شود. خیلی وقت ها فکر کرده ام هر چیزی که برای داشتن یک زندگی روبراه لازم است را بلدم و چه نیاز به گوش کردن به توصیه ها و پند و نصیحت های تازه؟! مگر اینکه گوینده این توصیه ها آدم خاصی باشد تا حرفش را بشنوم! مثل استاد دانشگاهمان که بعد از گذشت 14 سال شاگردی هنوز حرفش را قبول دارم...

بعد به این نتیجه می رسم که آدم خودخواهی هستم و از فکرهایم بوی غرور می آید...

 

رد ممتد تَرک نازکی که قامت دیوار را گرفته و تا نزدیکی‌های سقف رسیده را با چشم‌هایم دنبال می‌کنم. فکر می‌کنم هرچقدر هم که خانه را محکم بسازی باز خرابی از یک جایش نشت می‌کند...

۱۸ آبان ۹۹ ، ۱۶:۲۳ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیمین صمدی