مادرِ میانسالِ توی فیلم تمامقد میایستد جلوی دختر جوانِ توی فیلم و زل میزند توی چشمهایش. بعد بازوهایش را حلقه میکند دور شانههای دختر و میچسباندش به خودش. چند ثانیه بعد آرام زیر گوشش میگوید: «هرچی روی شونههات هست رو بزار روی شونههای من! من برای همین اینجام...»
...
شبِ قبل از تماشای فیلم که خیلی بغض داشته ام، آمده ای به خوابم. شاید همان وقت که هنگام عبور از جلوی قاب عکست چشمم به چشم های روشن و زنده ات افتاده و توی دلم بهت گفته ام: «کجایی مامان؟»، دلت لرزیده و عزم کرده ای همان شب بیایی سری به دختر تنهایت بزنی...
توی خوابم میان گلدان های پرگل بزرگی که دورتادورت را گرفته و می دانم که خودت همه شان را کاشته ای، نشسته ای و داری گیاه دیگری را با دست های خودت توی گلدان می کاری. دامن ساده صورتی پوشیده ای با پیراهن کوتاه گلدار...
می آیم به سویت. مرا می بینی و می آیی به سویم. همدیگر را بغل می کنیم و به آغوش هم می چسبیم...
می گویم: «کجایی مامان دلم خیلی برات تنگه...» و تو می خندی و می گویی: «من همینجام...»