یک شب پاییزی که باد هوهوی نرمی در کوچه بهراه انداخته و زور میزند تا از درزهای پنجره بیاید تو، دراز کشیده ام روی کاناپه و به این فکر میکنم که چرا بلد نیستم آش دوغ بپزم؟ چرا مثل بچه آدم نمیروم توی گوگل بزنم "دستور پخت آش دوغ" و راهش را یاد بگیرم؟ چرا گاهی این همه در برابر یاد گرفتن چیزهایی که بلدشان نیستم، مقاومت دارم؟!
این چرای آخری را که همسرم بارها با دلخوری و حیرت ازم پرسیده و فقط توانسته ام خیره خیره نگاهش کنم و زبانم به دادن هیچ جوابی نچرخیده، بیشتر از چراهای قبلی توی ذهنم چرخ می خورد و دست آخر باز بی آنکه جوابی برایش داشته باشم می رود یک جایی توی ذهنم گم و گور می شود...
بعد به این فکر می کنم که خیلی وقت ها توی زندگی، خودم را زده ام به آن راه! همان راهی که به کوچه علی چپ ختم می شود. خیلی وقت ها فکر کرده ام هر چیزی که برای داشتن یک زندگی روبراه لازم است را بلدم و چه نیاز به گوش کردن به توصیه ها و پند و نصیحت های تازه؟! مگر اینکه گوینده این توصیه ها آدم خاصی باشد تا حرفش را بشنوم! مثل استاد دانشگاهمان که بعد از گذشت 14 سال شاگردی هنوز حرفش را قبول دارم...
بعد به این نتیجه می رسم که آدم خودخواهی هستم و از فکرهایم بوی غرور می آید...
رد ممتد تَرک نازکی که قامت دیوار را گرفته و تا نزدیکیهای سقف رسیده را با چشمهایم دنبال میکنم. فکر میکنم هرچقدر هم که خانه را محکم بسازی باز خرابی از یک جایش نشت میکند...