آقا سید عزیزمان از دنیا رفت و حالا چهارده روز است که سایه بابرکتش از سر ما و این دنیا کم شده.

آقا سید مرد خدا بود. چشم های نافذ و کلام گیرایی داشت. از جوانی دل به عشق بیکران مولا علی بسته بود و در هفتاد و چهار سالگی کافی بود یک بار نام مولا را جلویش به زبان بیاوری، اشک چنان از گونه های چروک و سالخورده اش جاری می شد که بی بهانه دلت به درد می آمد...

آقاسید «شیخ غمگیر» بود. در اتاق کوچکش که مشرف به باغچه ای بزرگ و پر دار و درخت بود پای  سماورِ همیشه جوشانش می نشست و گوش به درددل مردمی می سپرد که از راه های دور و نزدیک برای دیدن و دست به دعا برداشتن به سراغش می آمدند. هرکس با دلی پراندوه پا به این اتاق می گذاشت، با قلبی امیدوار و شاد از آن خارج می شد. در حقیقت آقاسید غم ها را می گرفت و در خودش حل می کرد. خودش از هجوم این همه اندوه زخمی بود، اما همین که خنده به لب مردم می دید، برایش بس بود...

هرکسی می آمد دردی در دل داشت. یکی بدهکاری داشت و جیبش خالی بود، یکی بچه بیمار داشت، دیگری کار و کاسبی اش نمی چرخید، آن یکی بخت خوب برای دختر یا پسرش می خواست و...آقاسید همه را می شنید. با چشم های درشت نافذش نگاهش می کرد و نمی دانم همان وقت به او دعا می کرد برای روا شدن حاجتش یا می گذاشت وقتی در خلوت با خدای خودش به راز و نیاز می نشست...

اولین باری که در محضر آقاسید حاضر شدم، دل توی دلم نبود. زانو به زانویش نشسته بودم. آقاسید مثل همیشه پک های طولانی به سیگار می زد و به من خیره شده بود. از نگاه سنگینش معذب نمی شدم، تو گویی پدری یا پدربزرگی چنین خیرخواهانه و با مهر به بچه اش نگاه می کرد. با صدای رسایی پرسید: «از خدا چه می خواهی؟». برای جواب دادن به این سوال آماده نبودم. خیلی چیزها از خدا می خواستم اما در آن لحظه فقط به زبانم جاری شد که بگویم: «عاقبت به خیری...مرگ شیرین و راحت...» آقاسید خندید...به همسرم که کنار من نشسته بود اشاره ای کرد و گفت: «به این مرد خوبی کن، شک نکن عاقبت به خیر می شوی...»

***

آقاسید را شناختم اما نشناختم! هرگز ندانستم در سراچه سینه ملتهبش چه ها که از عشق به خدا و آل خدا نمی گذشت. می دانستم که او اهل کرامات بود. پارچه سبزرنگی که رویش نوشته بود «علی ولی الله» و بالای طاقچه اتاقش نصب بود همه رمز و راز زندگی این مرد بود. او مرید مولا بود و هرچه به خلایق می داد را به اذن و مدد مولا می داد. او از خودش چیزی نداشت. ادعایی هم نداشت...

حالا چهارده روز است که آقاسید رفته و همه آنها که به او «بابا» می گفتند را یتیم کرده است. جسم آقاسید در دامنه کوه سیدمحمد به آغوش خاک رفته و فقط خدا می داند که روحش حالا در چه عوالمی سیر می کند. زندگی برزخی آقاسید از چهارده روز پیش آغاز شده و او حالا بعد از هفتاد و چهار سال یتیم نوازی و غمگیری و بخشیدن همه دار و ندارش آن هم برای سه بار پیاپی از جوانی تا امروز، در جوار رحمت خداوند بزرگ و در زیر سایه مولایش علی به حیاتش ادامه می دهد...

می دانم که آقاسید حتی حالا هم دست به دعا دارد برایمان...