دو سه روزی ست بیتی از بایزید بسطامی (از عرفای بزرگ تاریخ) را با خودم زمزمه می کنم و جانم از حلاوت حقیقت گویی اش تازه می شود. بایزید می گوید:

می توان دانست گنجی هست در ویرانه اش

هر که می دزدد ز مردم خویش را عیّاروار...

 

بارها و بارها به تجربه دریافته ام که آمد و شدِ زیاد با مردم، غرق شدن در رابطه هایشان و همراهی کردن با زندگی شان چیزی به جز حسرت برایم به دنبال نداشته. حسرتِ از دست دادن خودم، از دست دادنِ خلوتم، از دست دادنِ درونیاتم...

واقعیت این است که آدم نمی تواند یکبار برای همیشه چیزی را در درون خودش شکل بدهد. چون مدام در حال تغییر و تحول است و این تغییر درست وقتی که زیاد با مردم یکی شده ام بیشتر و بیشتر شده. مردم گیج و مسخم می کنند. به باورهایم لطمه می زنند. از خودم دورم می کنند و دست آخر که ملغمه ای از منِ بی هویت ساخته شد معرکه را رها می کنند و می روند...

آمد و شد با مردم حد و حدود دارد. تعریف دارد. گزینشی است. باید بدانم گوشم را برای شنیدن به چه حرف هایی صرف می کنم و چشمم را برای تماشای چه منظره ای...باید بدانم که نباید هیچوقت خلوتم را با آمد و شد با هیچکس برهم بزنم. باید در این یک مورد هم که شده خودخواه باشم...چون می دانم که آدمِ بی خلوت، آدم بشو نیست!

 

به چشم بر هم زدنی 35 ساله شدم و به چشم بر هم زدن دیگری (اگر عمرم به دنیا باشد) 40 ساله خواهم شد و آنوقت دیگر عمده فرصتِ آدم شدن را از کف داده ام...

 

بایزید در ادامه این شعر چنین می فرماید:

 

آنکس که خدا را شناخت، با خلق خدایش لذتی نخواهد بود و کسی را که دنیا را شناخت زیستن در آن لذتش نبخشد...